به گزارش قدس آنلاین، نگاهم را میچرخانم همه میروند و میآیند. ازدحام است. جا برای نفس کشیدن نیست. همه هستند و انگار نیستند جهان در نبود تنها یکنفر به یکباره خالی شده است.
بین جمعیت گم میشوم. من سالهاست خودم را بین جمعیت گم کردهام. سرگردان بین صحنهای پر از مردم میچرخم، این شیرین ترین سرگردانی تمام عمر من است. همه رخت سیاه پوشیدهاند. همه جا همهمه رضا رضا است. سینه میزنند به سر میزنند، مرد و زن شیون میکنند. پرچمهای سرخ بر آسمان است.
ای ثار های خدا که خونتان بر زمین ریخته شد و انتقامتان گرفته نشد این پرچمهای سرخ تا قیام مولایمان بر احتزاز خواهد ماند. آن روز که بیاید و تمام پرچمهای سرخ را بردارد، بگذار این سالهای حرام بگذرد. کنجی پیدا میکنم، به گوشهای میخزم و زانوهایم را در آغوش میکشم. درست مثل کودکی، کنج دلتنگی، دلم مثل یک توپ سربی سنگین است. هر نفسم درد است که بیرون می آید. این بغض کال اگر بشکند، این سیل اندوه اگر خالی شود. این تیغ در گلو اگر رهایم کند...
آخ هنوز زنی درون سرم مرثیه میخواند. تکیه میدهم به دیوار، نگاهم را میدوزم به سقف. به آینههای رویش به خودم که هزار تکه شدهام. اینجا کجاست؟ کسی می گوید دارالحجه. مچالهتر میشوم از این همه نزدیکی. صدای ناله مردی از پشت ستون بلند شده است، آه نفسش عجب حزنی دارد، نفسش گرم است انگار دلش شکسته است که نوای دل شکسته خوش آهنگتر است.
آن طرفتر زنی پیشانیاش را چسبانده به دیوار پشت مرقد چیزی میخواند، چیزی میگوید پشت سرهم، ریز ریز.
اشکهایش دانهدانه مثل تسبیحی که نخش پاره شده است پشت سر هم میریزند؛ آخ که شما مرهم درد تمام دلهای عالمید. کسی میگوید «آمدم ای شاه پناهم بده» این صاعقه ابر باران دلم میشود. آینهها پشت نگاهم میلرزند. من توی آینهها میلرزم. شانههایم روی دیوار میلرزند. درونم باران گرفته است.
نفس میکشم هنوز بوی غربت مردی میآید که چهارده قرن پیش زندانی قصری بود که مردمانش زبانش را بلد بودند و حرفش را نمیفهمیدند. اینجا هنوز بوی دردهای پسر فاطمه را میدهد، بوی تنهاییاش را... دلم از غربت امام رئوف میگیرد و شرمندهتر میشوم وقتی فکر میکنم شاید پسرشان صاحب الزمان(عج) بین جمعیت توی حرم میچرخد.
کسی نمیشناسدش که ۱۴ قرن است کسی نیست یارایاش کند. دست روی سینه بگذارد بگوید قبله حاجات تسلیت.
چهارده قرن پیش مردی دنیا را ترک کرد که دیگر مانندش هرگز به دنیا نیامد و حالا مردی غریبتر بین ما کوفیان زندگی میکند و ما نمیشناسیمش و چه نشناختن دردآوری. سرم را پایین میاندازم. اشکهایم سنگهای زمین را خیس میکنند. نفسم تنگ است. تنم از این همه افسوس، از این همه درد میلرزد. زنی درون سرم ضجه میزند.
نظر شما